زنجیر پلاک بود،اما...از پلاک خبری نبود.حدود شش ماه بود توی معراج روی کفنش نوشته بودیم:((شهید گمانم))
بارها شده بود می خواستم برای تشییع به تهران بفرستمش،اما دلم نمی آمد.توی دلم یکی می گفت دست نگه دار تا زمانش برسد.
گل محمدی می گفت:((به خودم گفتم:همتی،مکانیک تفحص،وقتی دنبال یک اچار می گرده،صلوات می فرسته،چرامن با ذکر صلوات دنبال پلاک این شهید نگردم؟))
همین کار را کردم و دوباره سراغ پیکر رفتم،کفنش را باز کردم،توی جمجمه ی شهید یک تکه گل بود.
درآوردم،دیدم پلاک شهید است.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
درست می گفت:دست بود،اما یک دست مصنوعی.
با تمام وجود به جان زمین افتادیم که شاید صاحب دست را پیدا کنیم.
پیدا شد.شهید پازوکی گفت((ای کاش این صحنه را همه ی دنیا می دیدند.دشمنان می فهمیدند با چه ملتی روبه رو شدند و دوستانمان بیشتر به عظمت این بچه هاوسنگینی بار امانت آگاه می شدند.با یک دست به عمق دشمن زدن،تنها و تنها به عشق او که دوستش داشتند...))
توی فکه،داخل خاک عراق،یک گلستان دسته جمعی از شهدا کشف شد.
عراقی ها شهدا را به صورت زیگ زاگ روی هم انداخته و روی آنها خاک ریخته بودند.
تپه ای از شهدا درست شده بود.هفت شهید را از زیر خاک بیرون آوردیم.
تاظهر فردا ،سیزده شهید دیگر کشف شد و تعداد شهدا به بیست رسید،اما....
نکته ی عجیب،بیست ویکمین شهید بود.
با سر نیزه اطراف پیکر را کاملا خالی کردیم.خکها را کنار زدیم.
لباس کامل،دکمه های لباس بسته،بند حمایل و تجهیزات،خشاب،قمقمه،یک فانسقه به تجهیزات و یک فانسقه به پیکر،جوراب و....
اما خیلی عجیب:پیکر نبود!!!!!
مثل اینکه کسی داخل این لباس نبود!!!!!
شاید.....ملائک خدا پیکر او را با خود برده بودند.