جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جامانده بودند.دلمان پیش آنها بود.
باید می رفتیم و برمی گرداندیمشان،اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد.
بلاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم.
گذشته ازدوری کار،دوروبرمان پر از میدانهای مین بود.
چند روزی کارمان جستجو،سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود.
فرصت ما روز نیمه ی شعبان تمام می شد.
بعضی از بچه ها پیشنهاد دادن عید را به خودمان برسیم اما
شهید غلامی گغت:نه،تازه امروز روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم.
همه به این امید حرکت کردیم،اما هرچه بیشتر جستجو کردیم،نا امید تر شدیم.
آفتاب داشت غروب میکردکه
صدای ناله وتوسل شهید غلامی بلند شد:
آقا دیگر خجالت می کشیم توروی مادرای شهید نگاه کنیم....
باید وداع میکردیم و برمی گشتیم که
چند لحظه بعد،فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه در بیاورد،میخکوبمان کرد.
به سویش دویدیم...شقایق روی جمجمه ی شهیدی سبز شده بود!
چه حالی می شدی در این غروب نیمه ی شعبان،اگر می دانستی نام این شهید
مهدی منتظر المهدی است!